سور‌نانیکـــــ



دست خود را که از لابلای خس و خاشاک آنسوی تپه ها بیرون می آوری و گمان می بری برْد را کرده ای لبخند رضایت ناشی از ذهن پرورده ای هجو که کودک سیب در این سوی خیابان در کوچه ی منتهی به خانه اش میزند سرتاسر بر لبهایت خشک می شود. و کماکان آن دست دیگرت در میان آن هیاهو به بار نشسته است و موکب مگس های بازار است و یا گوشه ای دیگر دستی در پاچه ای دارد و میمالد. هی میمالد و میمالد که نقش بندد قالب های مانکنی بر پیکره ی عدسی و هی تنگ و گشاد کند سوراخ مردمک را. پس از پایان هر وعده مرور میکند چه خواستنی ها را که در سناریوی کثیف ساخته ی مغز لباس شرف را هنگام گذر از بادیه بر سر خاری میشود. جذاب بی عبا در این سناریو خوب‌تر از هر خوبی پخته است می شود تمام و کمال خوردش.

:.   گاهی که به اندازه ی روزها هفته و یا ماه ها می شود، نمیشود فکرش را کرد که فردایش چه می شود. له له میزنی برای آخرش و آخرش میشود چیزی که فکر نمیکردی آخرش اینجاست، همین قدر زود. من از زود رسیدن های به آخرش در گل مانده ام. می دانم این روز های شانس آورده، نه بزار بگویم این وقت های اضافه را در خماری خواهم بود.

::  همانجایی ک یک پک از لب تا عمق کام جان، نگاه از سرو کولش بالا میرود و تو نمیدانی از چشمهایش شروع کنی یا آن بازوهای نرم و مردانه مانندش وقتی که عصبانی می شد ولی خب خیلی سعی داشت صورت و سیرتش یکی شود.

.::.   عنوان: اندکی در جان مرده در دل شق.


در کشاله ی روزهای پس افتاده دستی پرت میکنی و بیخ گلوی منِ آن روزی که شبش با تفکرات مملو از شک به وجود راستینِ دست، در آستینِ شُل شده ی بی رمق که جان مخوفِ به داد رسیده از فریاد، هق هقِ تند تندِ ضعیفه ی درونِ ناشی از در به استیصال مانده در موکب زمان بی ترمز که حتی صحنه ای مخدوش نیز در به راست راه دادن آن راستینْ ظاهر گوی سبقت از کمال وحدانی گرفته را میگیرد.
من نیز یواشکی روی شیار بیرون زده از پنجره ی اتاقت خاطره سالگرد ارتحال مقام شامخ دلبرت را تسلای خاطرم کرده و با دستی زیر چانه اشکی در چشم شوقی در گودی صدای خفگیت را با شمردن مویرگ های چشمانت ضرب میگیرم.


-جای خالی حس راستین ادغام شده در شک، به عزم عزلِ وجود لاینفک هستی از پیکره تهی وار دامانت در هستی، لَم داده بر بلندای دامنه ی مرکز خِشتک دَنی و دمیدن جواب در فلوت رستگاری در پاسخ به چِرای چرب دُنبه ی گوسپند صفتت، بع بعِ برآمده از دردِ نبود یک بود و جا دادن به هوای کثیف تولید شده ناشی از استنشاق حال مسموم آغوشی که غروب درآن جا گرفته مدام در بغلم حس می شود.
--با من بیا قدم بزن لذت هضمُ بلع غروب خورشید کنار پرسه های به بار نشسته از حجمی تردید درون خیال باطلت در اصل توجه به بودنم ذهن آشوبت را راهی راه عُرضه ی عرض خیرْ پیش، به تن نحیف دلربایی که در وساطت میان بلع شیرین آبدار و شریعت تفکری مشروع جداً به جانم میچسبد را میکنم، عوض نمی کنم!
---آرام درون خوابم حل شو ای بغض نم دار تکیه زده بر آخرین تیر چراغ برق انتهای راه دوست داشتن. دیگر برای من لذت غروب آفتاب به هوسناک بودن نزول قطره های باران روی تن ت نیست.

.:. تو یکی جات اینجاست توی بغلم روی پام دستم دور کمرت نفسم توی صورتت

مرا التیام گردی میم حدقه شده بر پهنه ی عریض سینه ات شوقی طویل در انداختن زنجیر دست پشت قامتت درون گودی، بالای تپه ی یله شده بر پهنه ی مکان، نظاره گر طواف چشمهایم بر ظرافت طبع وجودی است که مرا علاقه‌مند به همچون تویی کرده است که فقط پای رفتن داری. تنِ لش خسته ِنرسیده به قامت آرزوهایم درون ترقوه ی نحیف ات لانه کرده و من هم گردن نهاده بر لبه ی سقوط آزاد اندامت، ساختمان این هندسه را امیدوارانه خواهانم.



- تو به من پا هم ندادی ولی من دلمو بهت دادم. چیپس هم برات باز کردم حتی

و اینک فصل جدیدی از زندگیم داره رقم میخوره جوری ک خیلی اروم شروع شد که اصلا متوجه گذر چهار ماهی ک چقد خوش گذشت نشدم. حالا من موندم و یه غولی که باید شاخشو بشم و خودمو آماده کنم که برم مرحله بعد. علاقه تو این مدت مورد بی توجهی قرار گرفته و یا به صورت نامحسوسی در جلد کذب، فیک و غیر اصل خودشو لا زندگیم جا کرد. هیچ کاری نمیکنم فقط فکر میکنم و مدام میگم دیر شد. یه نگاه ک میکنم میبینم واسه خیلیا دیر شد ولی فکر کردن و تلاششون تو کار چند برابر بود؛موفق شدن، من از موفقیت چیزی ک نصیبم شد اینه که فکر میکنم شدم. موندم بمونم خودمو نصیحت کنم تلاش کنم واسه چیزی که احتمالش هست بشه ولی خیلی کم امکان محتمل بودنش فراهمه. یا بردارم برم کاری کنم که علاقم دنبال میشه و به سومین مهم جهان ینی پول اونم خیلی زیاد تو زمان کم برسم.

:: زمان آرام حرکت میکند. سن هم به کندی میگذرد. چیزی ک این وسط عذاب میدهد نگاه گذرایی به اندازه سرعت یک شهاب سنگ فرصت هنگام گذر از جوی ضخیم است. نابود میکند و مویی سفید در گیجگاه بحرانی بیرون زده از پهنه ی عریض پیشانی میکارد.

.::.قدم بعدی یک وجب پشت ذهن از پیش ساخته و بافته شده


دفن میکنم اکنون پوست انداخته شده سال بیست و دو را و هرآنچه قبلش بوده. قد کشیده و ذهن کوتاه مانده در چارپاره ی در قدم ننهاده به دنیای بیست و سه سالگی رغبت برگشت ب عقب ماندن در گذشته ی همین دیروز که بسان بادی سرد و سنگین که تکثیر شد بر پیکره ی اوهام و اوصاف حال دنیای جدیدم. آماده نیستم میخواهم جلوی زمین را بگیرم که هی دور خورشید نچرخد یا اصلا میخواهم بروم فضا شنیده ام آنجا عمر دیر به دیر میگذرد. مرا هوس کثیفی فراگرفته که خیال پخته دیروز و دنیای خام امروزم در آغوشی جماع کرده باشند. آماده نیستم اصلا آمادگی اش را ندارم بیست و سه سالگی برای من خیلی زود است زود تر از هر زودی

. . . اصلا ولش کن، غم دارم


.:.داستان راههای نرفته ی این مسیر پر ز شوق جاری برآمده از کوههای کله قندی غوطه ور در دریای دل این بار برایم از تک راهی ازین نقطه آغاز شده. بس که چه شیرین است این ایام. 

.::.آدمک معمولی پر التهاب روزهای دلواپسی این بار راه خود را از شالوده ی یک بنای ساده پایه میگذارد. میرود که فقط از دست ندهد آنچه را ک هم اکنون نیز نداردش.

.:::.محبت را پیدا کرده ام اگر پشتش افکار پلید دام گستردن یک انسان از جنس زن نباشد، خوبی را دیده ام اگر از روی علاقه بوده باشد، زیبایی را دیده ام اگر از دست آرایش و بزک درامان مانده باشد.


بر کف فرصت آیا گرفت باید؟!


وابسته شده ام. جوری که تا بحال اینچنین نبوده ام. وقتی که تمام اولویت های زندگی ام کار و پول و سرمایه بود با آمدن یک چشم مشکی قد بلند خوش فرمی که هی راه به راه چشم ازم برنمیداشت مرز اولویت بندی ام جابجا شده. الان من مانده ام و دو سه روز نگاههایش، آن نگاه های کی که من بهش داشتم و هیچ کداممان جرات خروج از چارچوب عرف را نداشتیم. لعنت به سنت لعنت به هر رسم کلاسیک قدیمی پستی که من نباید الان یک عکس و یا شماره اش را داشته باشم. خواهرم میگوید زن ها را خیلی خوب میشناسد، او آنهارا یک شیطان اغواگری توصیف میکند که اگر در این باب پای حرفهایش بنشینی حس عشق و عاشقی از کله ات میپرد. ینی نمی شود او فرق کند و ازین قاعده مستثنی باشد؟ آن طور که من دیدم در موضوعیت آن چند روز مجلسی که بود مدام سعی در جلب توجه من به خودش داشت. انصافا من هم دوستش داشتم و الان نمیدانم عاشقش شده ام یا نه ولی مهمترین مسایل زندگی ام را رها کرده ام و مدام به او فکر میکنم یا مثلا همین دیشب خوابش را دیدم. لیلای معشوق عزیز تر از جان من، میدانم مرا کمتر از خودت که نه حداقل اندازه خودم دوست داری خواهش میکنم روی خواهرم را سفید نکن.


در دریایی از عبث گم شده بودم دریایی تا نصفه غرق شده در طعم شرین خیال داشتن تمنا. درون قایقی چوبی نهاد، هندزفری توی گوشم و قدم ن دوره میکردم خاطرات شیرینی از عشق واقعی ام که روی عرشه ی آن کشتی ای بود که ازش جا ماندم. آب جمع شده در حفره دهانم را قورت میدهم چه شیرین راحت الحلقوم می شود. چشم در پشتت دارم تو میروی نه با قلبت ولی میروی همان دم که می روی وجودت به اینجا عادت ندارد دنبالت تلوخوران راه می افتد. انگار نه میتوانی همه دلت را با خودت ببری نه می شود پیش من بماند یک جایی میان فاصله ی ما دوتاست، نزدیک به تو.

 در دیایی از عبث گم شده ام دریایی تا نصفه غرق در اوهام آمدنت، رفتن و ماندنت. در اینکه میدانم میخواهی ام ولی میدانی نمی شود. واقعیت آن است که تو حقیقت داری و حقیقتت یک تو تنهاست بدون هیچ کپی دیگری. خواستم برایت باشم. ولی واقعیتت را گم کردم میان آن همه سوالی بودی که سخت بود حلش کنم، گذاشتمت وقت آخر. زمان آمدنت تمام شد و حل نشدی ولی جواب تو را حدس میزنم، میدانم که میخواهی.

در دریایی از عبث گم خواهم شد. می خواهم تو همانی باشی که قایقم را هدایت میکنی. همانی باشی که وقتی در اوج دارایی ام دستم دراز است دستت باشد که تو را سمت خودم میکشم. میخواهم برایت یک خوشبخت باشم تو هم برایم یک واقعیت غیرقابل جایگزین باشی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اداره امور قرآنی ديزي سرا سامانه بهتام نی نی بلاگ فرکتال هنر یـادداشـت یکـــ مرد کــــو ر-×- فروش اینترنتی انواع وافل بستنی فروشگاه اینترنتی nice store